غبار گرفته هاي دل من...
امروز ، چرکنويس ِ يکي از نامه هاي قديمي را
پيدا کردم!
کاغذش هنوز،
از آواز ِ آن همه واژه بي دريغ
سنگين بود!
از باران ِ آن همه دريا!
از اشتياق ِ آن همه اشک
چقدر ساده برايت ترانه مي خواندم!
چقدر لبهاي تو
در رعايت ِ تبسم بي ريا بودند!
چقدر جوانه رؤيا
در باغچه ي بيداريمان سبز مي شد!
هنوز هم سرحال که باشم،
کسي را پيدا مي کنم
و از آن روزهاي بي برگشت برايش مي گويم!
نمي داني مرور ديدارهاي پشتِ سر چه کيفي دارد!
به خاطر آوردن ِ خوابهاي هر دم ِ رؤيا...
هميشه قدمهاي تو را
تا حوالي همان شمشادهاي سبز ِ سر ِ کوچه مي شمردم،
بعد بر مي گشتم
و به ياد ترانه ي تازه اين مي افتادم!
حالا، بعضي از آن ترانه ها،
ديگر همسن و سال ِ با توبودنند!
مي بيني؟ عزيز!
برگِ تانخورده ِ آن چرکنويس قديمي,
دوباره از شکستن ِ شيشه ي بغض ِ من تر شد!
مي بيني...