نوشته هايم را ميخوانيــــــــــــــــــــ و ميگويي چه زيباستـــــــــــــــــــ
راستيــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مگر دردهاي ادمـــــــــــــــــــ ها زيباييـــــــــــــــــــ دارد
بگذار بسوزد دل من مسئله اي نيست
من سوخته ام در تب ، آنقدر که امروز
بين من و خورشيد دگر فاصله اي نيست
بغضي مهار نشدني و يک عکس سه در چهار
دقايقي که ميخواهمت و نيستي
حرفهايي که ميخواهم و نميزني
شنيدني هايي که ميخواهم و نميگويي
بي خبري هاي پي در پي
مهري که دارم و بي مهري هاي تو
کلامي که نياز دارم و مجالي براي بيانش نيست
و يک دنيا خاطرات کشنده
مرسي عزيزم اومدي وبم ولي اون داستان رو حذف کردم اين يه داستام معمولي بود اون خاطره اي بود از روز تولدم که حذفش کردم بنا به دلايلي ولي باز سر زدي ممنون
.......
باسلام از شما دوست عزيز دوت مي کنم به وبلاگ من نيم نگاهي انداخته ونظر خود را براي من ارسال کنيد باتشکر
مطالبت كم حجم اماپرمفهوم هستن
آپممممم ومنتظرحضورگرمت
بـگـذارسـخـت باشم و سـرد !!
بـاران کـه بـاريــد ... چـتـر بـگـيـرم و چـکـمـه !!!
خـورشـيـدکـه تـابـيـد ... پـنـجـره ببـندم و تـاريـک !!!
اشـک کـه آمـد ... دسـتـمـالـي بـردارم و خـشـک !!!
او کـه رفـت نـيـشخـنـدي بـزنـم و سـوت...