• وبلاگ : ✘خســـــــتهـــ امـــــــ✘
  • يادداشت : اين روزها...
  • نظرات : 5 خصوصي ، 86 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    در باغي رها شده بودم
    نوري بيرنگ و سبک بر من مي وزيد
    ايا من خود بدين باغ آمده بودم
    و يا باغ اطراف مرا پر کرده بود ؟
    هواي باغ از من مي گذشت
    اخ و برگش در وجودم م يلغزيد
    ايا اين باغ
    سايه روحي نبود
    که لحظه اي بر مرداب زندگي خم شده بود ؟
    ناگهان صدايي باغ را در خود جا داد
    صدايي که به هيچ شباهت داشت
    گويي عطري خودش را در ايينه تماشا مي کرد
    هميشه از روزنه اي نا پيدا
    اين صدا در تاريکي زندگي ام رها شده بود
    سر چشمه صدا گم بود
    من ناگاه آمده بودم
    خستگي در من نبود
    راهي پيموده نشد
    ايا پيش از اين زندگي ام فضايي ديگر داشت ؟
    ناگهان رنگي دميد
    پيکري روي علفها افتاده بود
    انشاني که شباهت دوري با خود داشت
    باغ درته چشمانش بود
    و جا پاي صدا همراه تپشهايش
    زندگي اش آهسته بود
    وجودش بي خبري شفافم را آشفته بود
    وزشي برخاست
    دريچه اي بر خيرگي ام گشود
    روشني تندي به باغ آمد
    باغ مي پژمرد
    و من به درون دريچه رها مي شدم
    پاسخ

    تشکر فاطمه جان