غريبانگي است اوج غربت است وقتي کسي ميآيد،بقيه دورش مينشينند وازخودشان برايش ميگويندوميگويندو.... واين کسي که آمده هماني است که حقَت راتاتوانسته خورده وتومظلوم ترازهميشه شاکي تروغريب تر به خودت يادآوري ميکني وميکنندکه بايدمودَب بودو.....
واين همان حالي است که سالهاچنگ انداخته برگردنت وخفه ات کرده اندانقدردرگوشت خوانده اندکه:فلاني حقَ تووخانوواده ات راخورده و اين دلت غم بادميگيرد وقتي حصاري نيست وقتي ديوارمحکمي نيست وقتي وقتي وقتي....
اولين جايي که براي گفتن پيداميکني همان جايي است که مبهم ودرهم مينويسي حرفت راحتي اگرفقط خودت بداني چه مينويسي وهيچکس نتواند.....وخداوند که صبرش خيلي بيشترازاينهاست
شايدبه عمرتوکفاف ندهدتقاص گرفتنش راببيني چيزي که نميخواهي . توآرامش ميخواهي ميخواهي دست ازسرت برداردسايه شوم اين حقَ خانوادگي که داردديگرکم طاقتت ميکند.
ديگرتوقَعي ندارم خدا. فقط رهايمان کن ازهرآنچه که رهايمان نميکند....