✘خســـــــتهـــ امـــــــ✘
|
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی
تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟
وای از سکوت تو
نبض مرا بگیر نبضم نمیزند
انگار مرده ام انگار رفته ام
در برزخی که تو آرام خفته ای
با چشم های باز خوابیده ای ولی
این بار چشم تو بیمارو خسته نیست
چشمان باز تو لبخند میزند
اما سکوت تو حرفی نمیزند
بیدار شو بخند، بیدار شو ببین
اشک مرا بشوی نبض مرا بگیر
نبضم نمیزند انگار مرده ام
شاید سکوت تو تنها مقصر است
در این کویر عشق ما جانمان یکی است
وای این سکوت تلخ پایان زندگی است
حرفی نمیزنی، نبضت نمیزند
انگار مرده ای بی تاب می شوم
فریاد میزنم وای از سکوت تو
وای از سکوت تو...
عشق
عشق که بازار بتان جای اوست
سلسله بر سلسله سودای اوست
گرمی بازار خراب است عشق
آتش دل ها کباب است عشق
گفت به مجنون صنمی در دمشق
کای شد مستغرق دریای عشق
عشق چه و مرتبه ی عشق چیست؟
عاشق و معشوق در این پرده کیست؟
عاشق یک رنگ و حقیقت شناس
گفت که:ای محو امیدو هراس
نیست بجز عشق دراین پرده کس
اول و آخر همه عشق است و بس...
وقتی که تو....
وقتی که تو بارانی میشوی در آسمان چشمانت غرق میشوم
و فراموش میکنم که هوا پاییزی است.
برخیز تا پنجرهها را به روی خزان ببندیم،
بیم دارم خزان خاطراتمان را غارت کند.
باغچه از حجم علفهای هرز سکوت انباشته شده.
از خلوت کوچه دلم میگیرد و هنوز در
انتظار بارانی شدن چشمانت هستم.
هر چند که میدانم بارانی شدن، دل آسمانی میخواهد...
گفتمش دل می خری؟!
پرسید :چند؟!
گفتمش دل مال تو تنها بخر
خنده کرد و دل زدستانم ربود
تا به خود باز آمدم او رفته بود
دل ز دستانش روی خاک افتاده بود
جای پایش روی دل جا مانده بود....
تا به دیروز گمان می کردم
رنگ شادی، سرخ است
زندگی با همه خوب و بدش قرمز بود
ولی امروز که بیدار شدم
آسمان آبی بود
پنجره آبی بود
بال پروانه و حتی گلها
شعله آبی، نور هم آبی بود
عشق هم آبی شد
وفای عشق!
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد...
در راه با یک ماشین تصادف کردوآسیب دید
عابرانی که رد می شدندبه سرعت اورا به
اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدازخمهای پیرمرد را پانسمان
کردند.سپس به او گفتند:
«باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم
جایی ازبدنت آسیب ندیده»
پیرمردغمگین شد،گفت عجله دارد و نیازی به
عکسبرداری نیست.پرستاران از او دلیل عجله اش
را پرسیدند.
پیرمردگفت:همسرم درخانه سالمندان است. هر روز
صبح به آنجا می روم و صبحانه رابا او می خورم.
نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت:خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت:خیلی متاسفم،او آلزایمر دارد.
چیزی را متوجه نخواهد شد!حتی مرا نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت:وقتی که نمی داند شما چه کسی
هستید،چرا هرروز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت:
اما من که می دانم اوچه کسی است....
دروغ
من می بافم!
تو می بافی!
من برای تو کلاه تا سرت را گرم کنم!
تو برای من دروغ تا دلم را گرم کنی!
حلقه
دخترک خنده کنان گفت که چیست؟
راز این حلقه زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر
راز این حلقه که در چهره ی او
این همه تابش و رخشندگی است
مرد،حیران شدو گفت:
حلقه ی خوشبختی است ،
حلقه ی زندگی است
همه گفتند:مبارک باشد
دخترک گفت :دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کردبرآن حلقه ی زر
دید در نقش فروزنده ی او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته،هدر
زند پریشان شدو نالید که وای
وای، این حلقه که در چهره ی او
بازهم تابش و رخشندگی است
حلقه ی بردگی و بندگی است.
نفس هایت غرق بوی باران است
حرفهایت تکراری نیست
درست است درنگاهت عشقی وجود ندارد
اما دلت با آینه یکی است
مهربانی ات گوهرگرانی است
لمس کردن دست هایت،کار محالی است
تورا به دست آوردن ،کار هر کسی نیست
با این همه دوراز ماندن ،دیانگی است....