✘خســـــــتهـــ امـــــــ✘
|
صبر کن عشق زمین گیر شود بعد برو
یا دل ازدیدن تو سیر شود بعدبرو
ای کبوتر به کجا؟ قدر دگر صبر بکن
آسمان پای پرت پیر شود بعد برو
دعایت می کنم،عاشق شوی روزی
بفهمی زندگی بی عشق نازیباست
دعایت می کنم روزی بفهمی
با خدا تنها
به قدریک رگ گردن وحتی
کمتر از آن فاصله داری...
دعایت می کنم روزی بفهمی
گرچه دوری ازخدااماخدایت
باتو است....
دعایت می کنم روزی خودت را گم کنی
پیدا شوی دراو ،دودست
خالی ات را پرکنی از حاجت وبا
اوبگویی بی تو این معنای بودن سخت
بی معناست!
خانه دوست کجاست؟ درفلق بود که پرسید سوار آسمان مکثی کرد... رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید وبه انگشت نشان داد سپیداری و گفت: «نرسیده به درخت» کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است ودر آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی ست می روی تاته آن کوچه که ازپشت بلوغ،سربدر آورده پس به سمت گل تنهایی می پیچی دوقدم مانده به گل، پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی وترا ترسی شفاف فرا می گیرد درصمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی کودکی می بینی،رفته از کاج بلندی بالا جوجه برمی داردازلانه نور و از او می پرسی: خانه دوست کجاست!؟
وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم
وقتی که او تمام کرد
من شروع کردم
وقتی که او تمام شد
من آغاز کردم
چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است
مثل تنها مردن
شرح پریشانی
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه ی بی سروسامانی من گوش کنید
گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تاکی؟
سوختم ،سوختم این راز نهفتن تاکی؟
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت و عربده جویی بودیم
عقل و دین دلباخته،دیوانه رویی بودیم
بسته ی سلسه ی سلسه مویی بودیم
کس درآن سلسه غیراز من دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که گرفتار شدش من بودم
باعث گرمی بازار مشوش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
دادرسوایی من شهرت زیبایی او
بس که دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پرگشت زغوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سربرگ من بی سر وسامان دارد؟
در جلسه امتحانِ عشق
من ماندهام و یک برگ? سفید!
یک دنیا حرف ناگفتنی و یک بغل تنهایی و دلتنگی
درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمیشود!
در این سکوت بغض آلود
قطره کوچکی هوس سرسره بازی میکند!
و برگ? سفیدم عاشقانه هاقطره را در آغوش میکشد!
عشق تو نوشتنی نیست..
در برگهام، کنار آن قطره، یک قلبمیکشم!
وقت تمام است.
برگهها بالا
بوسه گاه
آسمان گفت که امشب، شب توست
سرخی صورت گل، از تب توست
آنچه تا عشق مرا بالا برد
بوسه گاهیست که نامش لب توست
گاهی
گاهی مسیر جاده به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه از دست می رود
گاهی همان کسی که دم از عقل می زند
در راه هوشیاری خود مست می رود
گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست
وقتی که قلب خون شده بشکست می رود
اول اگر چه با سخن از عشق آمده
آخر خلاف آنچه که گفته است می رود
وای ازغرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست می رود
هر چند مضحک است و پر از خنده های تلخ
بر ما هر آنچه لایقمان هست می رود
گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند
وقتی غبار معرکه بنشست می رود
اینجا یکی برای خودش حکم می دهد
آن دیگری همیشه به پیوست می رود
این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست
تیریست بی نشانه که از شصت می رود
بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند
اما مسیر جاده به بن بست می رود
یکی ،زود به ستوه میاد، زود می رنجه ، زود میره زودم بر می گرده ولی .... یکی دیر به ستوه میاد دیر می رنجه، دیر میره اما دیگه بر نمی گرده!!!
فاصله قدرت نداره که تورو ازم بگیره
دستاتو بزار تو دستم تا که فاصله بمیره
اگه فاصله بمیره تو روتو بغلم میگیرم
تو آغوش قشنگت مثل فاصله می میرم